دکلمه و متن شعر

آلبوم علیرضا آذر

در ادامه همراه باشید با دکلمه و شعر آهنگ علیرضا آذر تکست موزیک.
با تیک و تاک ساعت دیواری در زیر شیروانی مطرودم
دنبال موش های ولنگار و سرگرم لمس ذهن خودم بودم
از خرت و پرت های پدر جدم تا کفش های چرمی آقاجان
از تاس و تخت نرد فراموشم تا پوکه های برنو باقرخان
از بند و بسمه های مش ِ لیلا تا توپ آج کوچک مروارید
از عاشقانه های خودم با خود، تا نامه های بسته در تبعید
گاهی صدای خش خش دندان ها گاهی صدای زوزه لولاها
یک عالمه خیانت مجنون بود، در ارتباط ساده ی لیلاها!
در زیر میز کوچک خیاطی جلدی خراش خورده نمایان بود
چشمم به چشم آلبومِ گُم افتاد، که زیر خاک خسته و پنهان بود
از تار عنکبوت گرفته تا چندین و چند خاطره بر پشتش
از لای جلد له شده بیرون بود یک دست مَرد و حلقه ی انگشتش
آتش عطش گرفت برش دارم، انگیزه داشتم که ببینم چیست
چیزی از آن گذشته ی موهومم در لابلای خاطره هایش نیست
برداشتم عتیقه ی خاکی را، با فوت گرد و خاک بپا کردم
بازش نکرده دلهره ام میکشت، خود را از این زمانه سوا کردم
در صفحه های اول این آلبوم یک مَرد و زن که منزل خود هستند
یکجا فقط مجاور همدیگر، یکجا فقط مقابل خود هستند
در عکس های کهنه ی بعضاً تار، زنها و مردهای فراوانیست
از چیدمان ساده شان پیداست این خانه حتم خانه ی ایرانیست
در صفحه های اول این آلبوم، یک فصل مشترک همه جا پیداست
مرد آخرین توانِ پس از کار است، زن آشنای مطبخ رویاهاست!
گاهی فضا فضای پس از رنج است گاهی فضا اتاقِ پُر از قبر است
آن چیز مشترک که نمایان است لبخند مات و بی نمک جبر است
در این میانه مرد به جوش آمد، زن زنده مُرده بود و به دل خون داشت
تا چهار دست و پای در عکس افتاد یک بچه که قیافه محزون داشت
وقتی پدر همیشه پسر میخواست، بختش نوشت تا که چنین باشد
تا وقت تنگ پیری و جان کندن، شاید عصای دست همین باشد
در صفحه های اول این آلبوم یک جسم گرم و کوچک لغزنده
در دستهای منسجم یک مرد، زیر نگاهوار زنی زنده
شب انعکاس های غم و خون آب، صبح انعقاد خون اساطیری
لعنت به این مصیبت پی در پی، صبحی نبود و شب شبِ زنجیری
مرد از زمان قبل غزل میگفت، خنیاگر سخاوت مردانم
زنبورِ کارگر شده در کندو، نان آور فقیر بیابانم
در من حضور روشن اندوه است، در ماورای خنده ی همکاران
قلاب کرم خورده ی یک برکه، در دستِ بی سخاوت هر انسان
من ماجرای دیر دو کاجم در، یک کنج کور و دورِ دهی مطرود
من تکیه باز هم به خودم دارم، تا اره های کند شب موعود
بر شانه ام کبوتر تنهاییست بی دان و لانه مانده ی بی پرواز
پایان عاشقانه ی یک دارم، در انزوای خانگی آغاز
سرمایه دار پارگی جیبم، بختم شبیه سکه دوزاری
از جیب بی نهایت من افتاد، در فاضلاب کوچه ی اجباری
در صفحه های بعدی این آلبوم دنبال رازهای عدم بودم
تا اینکه چال گونه ی زن فهماند، آن بچه در میانه خودم بودم
در پشت دستِ کودکیِ خیسم، با رَد تیز تیزی دندانم
ساعت درست کردم و خندیدم در لحظه های پیش دبستانم
کیکی خزیده است کنار میز، زن ها و مردها و دو جین کودک
با ژست های لوس دهه پنجاه، با دسته های مصنوعی میخک
یک دوربین ثابت بی مزه، انگار از قشنگترین منظر
تصویرهای تار زیادی را ، انداخته برای غمی دیگر
انگار جای دیگر در خانه شایسته ی نگاه و تماشا نیست
انگار گوشه کنج پُر از خالی، با بکگراند تیره تماشاییست!
زن موی باز و لخت سیاهی داشت، مرد ابتدای عشق و خیابان بود
با خنده های نقلی و مصنوعی، آئینه دارِ مکتب تهران بود
گاهی محیط عکس عوض میشد از توو به پارک های همان اطراف
یک صندلی کوچک سیمانی، فیگورهای عکس همانِ صاف
از سوژه های تلخِ به جا مانده، از سفره های بازِ بدون رنگ
تغییر رنگ باخته ها در نور، شبهای تار دلهره دار جنگ
از چسب های ضربدری بر نور، آژیرهای ممتد هرجایی
آوازهای ممد و خرمشهر، تا بمب های نسل اروپایی
در جان پناه های پُر از ادرار، مردم در عمقِ رفتنِ آب از سر
جنگ و غمِ طبیعتِ تاریکش، مردانِ کُلت بسته ی نان آور
موشک، تمام هستی دریا را، از من گرفت و گل سر نهرم زد
شکل شعار شعر عوض شد تا، آهنگران که داغ به شهرم زد
هر روز وقت رفتن همت ها، خورده اند اشک مادر و کودک را
ما نان و خون و چلچله میخوردیم، با زخم ناگهان جهان آرا
مردان قرص کوچه بالایی، زنهای پیر کوچه پایینی
رفتند تا دوباره به بار آیند در باغ های کوچک تضمینی
آلبوم دوباره باز ورق میخورد، هی لقمه های کوچک نان و نفت
تا گاز خردلی که جهان را سوخت، سال نفس کشیدن شصت و هفت
پاهای مردهای خطر کرده، جا مانده در میانه ی ویرانی
از مُرده سوزهای به چین رفته، آوارگان بی کس ایرانی
در عکسهای دیگر این آلبوم، دریاچه ارومیه خندان بود
شبهای ناز تا ابد اهواز، چتری پر از ستاره و باران بود
در سطل های پارک کسی دیگر، دلگرم نان مانده ی مردم نیست
دیگر به لطف بارش نان از ماه، کسب کسی گدایی گندم نیست
در هیچ جا خدای زمستان ها، بهمن به کشتزار کسی نفروخت
هرگز خدا دهان کسی را که فریاد سر کشید نخواهد دوخت
هرگز جهان، جهانِ مدارا نیست، زحمت اگر عصاره ی آدمهاست
دنیا به روی کاخ نشینان ریخت، دنیا به پای کوله بران برخاست
مادر چروک پشت چروک افتاد، بابا غروب پشت غروب آمد
شب ها به جای درس پسر شعرید، حافظ گشود، قرعه خوب آمد
در آن همه ضیافت غم بر غم، یک چیز باز مرهم مادر شد
چیزی که به غرور پدر جان داد، فرزند دوم آمد و دختر شد
حالا پسر عصاره ی غیرت بود، جان و جنون زندگی اش او شد
سحرش بزرگ میشد و ری میکرد، وقتی که عشق مجلس جادو شد
آلبوم دوباره باز ورق میخورد، جا پای عشق تازه نمایان شد
تهران و دود وسوسه اش میکرد، افسانه خوانِ مریم تهران شد
هی خُرده عشق از در و پیکر ریخت، تنها یکی قدم به قدم آمد
تنها یکی برای ابد ماند و تنها یکی به ذوق عدم آمد
در عکس های آخر این آلبوم، مادر خلاصه شد به گل و گلدان
بابا خلاصه شد به شب و چایش، خواهر به بخت شوهرش آویزان
در انعکاس عکس بدِ بعدی وزن پدر شکسته شد و کم شد
دنیا درون عکس به هم میریخت، یکباره بکگراند جهنم شد
خواهر کنار من به خودش توپید، خود را گذاشت اسلحه را برداشت
در مجلس عروسی خود خون کرد، بر گونه اش شقایق گلگون کاشت
مادر ولی نماز عشا را خواند، بر تختخواب رفت و فقط خوابید
فردا که صبح شد پدرم از شرق، مادر غروب کرد و نمیتابید
همسر فقط جنازه عشقش را بر دوش سست و خسته خود می بُرد
دائم به خود نیامده وا میرفت، هرچند گام باز زمین میخورد!
من هُل کرده بودم و آلبوم را انداختم در آن سر انباری
دکتر بیا که دار و ندارم را، بردند سمت مسلخ تاتاری
مادر که مرگ نیست، چرا در عکس…، بابا همیشه هست، چرا در عکس…
خواهر همیشه در صدد عشق است، همسر نرفته است چرا در عکس…
لعنت به من که قرص جوابم کرد، انگار این نفس دَم آخر بود
آن عکس روزهای پس از این است، این آلبوم از زمانه جلوتر بود